خاطرات 57

بسمه تعالی


http://www.beytoote.com/images/stories/economic/hhe1159-1.jpg


یکی از روزهای آخر عمر شاه در قاهره بود. خبرنگار بی‌بی‌سی از او پرسید :«تجربه‌ی تبعید چگونه است؟»

گفت :«امروز من آینده را پشت سرگذاشته‌ام، بیماری وجودم را تحلیل می‌برد و مثل پدرم در غربت خواهم مرد. ولی یک تفاوت وجود دارد که من توانستم 6 سال بعد از مرگ او جنازه‌اش را به وطن برگردانم، ولی گمان نمی‌کنم دیگر جنازه‌ی من هم به ایران برگردد.»

خبرنگار پرسید: «آیا احساس پشیمانی دارید؟»

شاه جواب داد: «شاید در تقسیم املاک بین محرومان تعلل کردم. شاید نباید این طور با روحانیت درمی‌افتادم و شاید نمی‌بایست مسیر غربی ترقی را چنین می‌پیمودم. باید تجارت مشروبات الکلی را قدغن می‌کردم. بعضی کاباره‌ها و سینماها را تعطیل می‌کردم و با مواد مخدر مبارزه می‌کردم. حالا بعد از مرگم تنها سگ خانوادگی‌مان برایم خواهد گریست و دیگر هیچ!».


منبع : کتاب «حاشیه‌های مهم‌تر از متن»، ص 249 / به نقل از «ده دوران»، خاطرات میرازخانی، ص436



تلفن زنگ خورد. گوشی را برداشتم. یک نفر پشت تلفن سه بار گفت: «شجونی قبرت حاضر است!». سرهنگ "عربی" از ساواک بود. ماجرای منبر رفتنم و دفاع از طلاب مظلوم فیضیه را فهمیده بود. می‌گفت «شجونی ببینمت ناخن‌هایت را می‌کشم!».

خیلی ترسیده بودم. وارد مسجد ارک شدم. جمعیت موج می‌زد. ماشین‌های ساواکی‌ها هم منتظرم بودند. این میدان رزم‌آور دیگری می‌خواست. خواستم برگردم.

ناگهان دو دست تنومند بازویم را گرفت. تختی بود! لبخندش هنوز یادم هست. از او اصرار و از من انکار. آخر سر هم مرا راهی منبر کرد...
منبع : کتاب «حاشیه‌های مهم‌تر از متن»، ص 54 / به نقل از «خاطرات حجت الاسلام شجونی»، ص74




http://www.askdin.com/gallery/images/75/1_jhb1m4ln1plbp4w0fgn.jpg



ظهر روز 22 بهمن مردم ریختند تو میدان ارگ و رادیو را گرفتند.


رادیو پایگاه توده‌ای‌ها و چپی‌ها شده بود. ما خدمت امام در مدرسه رفاه بودیم، که ناگهان رادیو اعلام کرد:

«توجه! توجه! این صدای انقلاب است».

امام به سرعت از جا بلند شدند و گفتند: «بروید، نگذارید! صدای انقلاب است یعنی چه؟ صدای انقلاب اسلامی است!»

ما هم رفتیم و به دستور امام بچه‌های مذهبی را در آنجا مستقر کردیم و از آن به بعد، صدای انقلاب اسلامی به گوش می‌رسید...


منبع: کتاب «حاشیه‌های مهم‌تر از متن»،ص 229 / به نقل از «خاطرات حجت الاسلام هادی غفاری»، ص 425


مدیر اجرایی هیأت رزمندگان اسلام شهرستان زرندیه

روابط عمومی هیأت عاشقان ثارالله مأمونیه

شهدا

بسم رب الشهداء و الصدیقین

دو تن از دوستان پیامهایی در مورد شهدا برای من ارسال نمودند حیفم آمد در مورد شهدا مطلب نگذارم بهتر است شما هم بخوانید خالی از لطف نیست به خصوص برای نسل هایی که جنگ را به خوبی درک نکرده اند :

گردان پشت میدون مین زمین گیر شد

چند نفر رفتن معبر باز کنن

۱۵ساله بود ، چند قدم که رفت برگشت ، گفتن حتما ترسیده

پوتین هاشو داد به یکی از بچه ها و گفت :

تازه از گردان گرفتم ، حیفه ، بیت الماله و پا برهنه رفت


پیشونی بندها رو با وسواس زیر و رو می کرد …

پرسیدم : دنبال چی می گردی ؟

گفت : سربند یا زهرا !

گفتم : یکیش رو بردار ببند دیگه ، چه فرقی داره ؟

گفت : نه ! آخه من مادر ندارم …


انتظار را باید از مادر شهید گمنام پرسید

ما چه می دانیم دلتنگی غروب جمعه را ؟


مادر پول و طلاهاشو داد و از در ستاد پشتیبانی جنگ خارج شد

مسوول مربوطه فریاد زد : مادر رسیدتون !

مادر خندید و گفت : من برای دادن دوتا پسرم هم رسید نگرفتم …


من می خواهم در آینده شهید بشوم

معلم پرید وسط حرف علی و گفت :

ببین علی جان موضوع انشا این بود که در آینده می خواهین چکاره بشین

باید در مورد یه شغل یا کار توضیح می دادی !

مثلا پدر خودت چه کاره است ؟

آقا اجازه … شهید


مدیر اجرایی هیأت رزمندگان اسلام شهرستان زرندیه

روابط عمومی هیأت عاشقان ثارالله مأمونیه

بدون شرح

بسمه تعالی

نقدی بی شرح بر سخنان و حمله خواص بی بصیرت به  شورای نگهبان:



مدیر اجرایی هیأت رزمندگان اسلام شهرستان زرندیه

(روابط عمومی هیأت عاشقان ثارالله مأمونیه)


حدیث قدسی

بسمه تعالی

http://askdin.com/gallery/images/3052/1_1.jpg


مدیر اجرایی هیأت رزمندگان اسلام شهرستان زرندیه

(روابط عمومی هیأت عاشقان ثارالله مأمونیه)

خاطره

بسمه تعالی

محمدکاظم روحانی نژاد خبرنگار واحدمرکزی خبر در وبلاک شخصی خود نوشت: یک روز عصر برای خرید به مغازه ای در یکی از محلات تهران رفتم.به طور اتفاقی یکی از فرزندان رهبر معظم انقلاب هم آنجا کالایی را برداشته  در صف پرداخت وجه آن بود.


بنده یک نفر بعد از ایشان در نوبت بودم وقتی متوجه حضور من شد سلام علیکی معمولی کردیم. منتظر بودم ببینم فروشنده چه واکنشی دارد؟ نوبت ایشان رسید فروشنده با لحن معمولی پرسید چی داری حاجی؟ آقاسید هم کالا را روی میز گذاشت و پولش را داد و خداحافظی کرد و رفت.

نوبت به من که رسید، صاحب مغازه که آن طرف تر نشسته بود و قیافه ای اصطلاحا داش مشتی داشت بلند شد و اومدجلو و گفت: جناب روحانی نژاد قابل نداره افتخار دادید به مغازه من آمدید بفرمایید و خطاب به فروشنده گفت: از این خبرنگار مردم دار! پول نگیر.. و من با اصرار پرداختم! اینجا بود که دلم نیامد از موضوع بگذرم و گفتم این کار را باید با مشتری قبلی می کردید؟! یک مردم دار واقعی بود. گفت کدام همون سید؟ گفتم بله. گفت بابا از این ها همه جا زیادند... گفتم ولی این فرق میکرد. پرسید مگه کی بود؟ گفتم یکی از فرزندان رهبری است، صاحب مغازه با تعجب لحظاتی به من نگاه کرد و پرید بیرون ببیند مشتری رفته یا هست. گفت خب زودتر می گفتید حداقل یک ماچش می کردیم. ایول بابا یعنی این ها هم مثل ما رفت و آمد می کنند؟!
مدیر اجرایی هیأت رزمندگان اسلام شهرستان زرندیه